سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سنگى که به غصب در خانه است ، در گرو ویرانى کاشانه است . [ و این گفتار از پیامبر ( ص ) روایت شده است و شگفت نیست که دو سخن همدیگر را ماند که از یک چاه کشیده است و در دو دلو ریخته . ] [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :5
بازدید دیروز :1
کل بازدید :7072
تعداد کل یاداشته ها : 7
103/9/10
3:14 ص

گفته ها تمام شد و همهمه ها آرام گرفت. جعبه ی شیرینی را به دستم دادند ومن مثل آدم هایی که نقش بازی می کنند، آن را جلوی بزرگترها گرفتم همه تبریک گفتند وآرزوی سفید بختی برایم کردند ، یکی در آن میان خود شیرینی کرد و گفت(به آقا داماد تعارف کن.) پاهایم یاری نمی کرد به سمت کسی بروم که می خواست مرد زندگیم بشود. کریم را دوست نداشتم و حالا که با اکراه جلویش ایستاده بودم،صورتش انگار برایم زشت تر از همیشه شده بود.دستهای زمختش که پیش آورد تا شیرینی بردارد چندشم شد و رو برگرداندم و خواستم پا به فرار بگذارم اما نباید بی گدار به آب می زدم.

خانه خلوت شد و همه رفتند مراسم بله برون تمام شد. پدر راضی بود و مادر قند در دلش آب می شد از اینکه من تا چند وقت دیگر من عروس می شدم و او از دست حرف و حدیث مردم و فامیل نجات پیدا می کرد. اما من آرام بودم و در دلم غوغایی بر پا بود نباید نقشه را به هم میریختم. باید می گذشتم دلشان خوش باشد و باور کنند که سربه راه شدم همه ی این ها را کیوان یادم داده بود . اصرار داشت که نقشه را مو به مو انجام دهم نقشه ای که به اعتقاد او مو لا درزش نمی رفت. من به او اطمینان داشتم ومی دانستم زرنگ است. طی 6 ماهی که از آشناییمان می گذشت به این نتیجه رسیده بودم که به آسانی می تواند به همه چیز برسد. پول، اتومبیل و خیلی چیزهایی که پسرهای به سن و سال او باید سال ها برای بدست آوردنش کار کنند و عرق بریزند اما او راحت به همه ی این ها دست پیدا کرده بود.

پسری خوش پوش، خوش برخورد،امروزی، مرد ایده آل بسیاری و دخترهای هم سن و سال من. از بودن با او به خود می بالیدند. هر وقت که با اتومبیل مدل بالایش دورتر از دبیرستان منتظرم می ماند، چنان ذوق زده می شدم که سر از پای نمی شناختم ودلم می خواست به خاطر شانس بزرگی که به من روی کرده فریاد بزنم. وقتی از پشت شیشه ی اتومبیل کسانی را می دیدم که با حسرت نگاهم می کردند خنده روی لبهایم می نشست وایمان می آوردم که در کنار او خوشبخت خواهم شد. پس نباید اورا از دست می دادم. حتی به بهای تهدیدهای پدرم،ناله و نفرین های مادرم و نگاههای سنگین اطرافیانم. سعی داشتم که به پدرو مادرم بفهمانم که کیوان مرد زندگی و در کنار او راحت و آسوده خواهم بود.

 اما آنها مصر بودند که هر چه زودتر به خواستگاریم بیایند. گفتم که باید شرایطش بهتر بشود و خانواده اش آمادگی این پذیرش را پیدا کنند، اما آنها مدعی بودند که این حرفها بهانه است. تهدیدها و خط و نشان و محدودیت های خانواده ام در من هیچ اثری نداشت. همین شد که همه دست به کار شدند تا شوهرم بدهند و از شر من خلاص شوند. سرو کله ی کریم که پیدا شد همه خوشحال شدند به اجبار با کریم صحبت کردم. حرفهایش رک و صریح بود و اصلا نمی شد آن را با جملات عاشقانه ی کیوان مقایسه کرد. کریم دیپلم داشت و سرکارگر بخش بسته بندی در یک کارخانه ی لبنیات بود. هرآنچه ازمال دنیا داشت درمقابل پول وسرمایه ی کیوان به چشم نمی آمد.و این یعنی پاسخ"نه" دل من به او.

همه چیز را به کیوان گفتم و او وقتی مطمئن شد که می خواهم به خاطر او به خانواده ام پشت کنم، نقشه ای را مطرح کرد، باید با او می گریختم، اما طوری که کسی شک نکند. برای مدتی، رابطه ام را با او به حداقل رساندم و طوری رفتار کردم که همه فکر کردند سر به راه شده ام. اما باید منتظر می ماندم که روز موعود فرا برسد. روز قبل از عقد به بهانه ی روشن کردن شمع در امامزاده نزدیک محله یمان از خانه بیرون زدم و خودم را به کیوان رساندم و به خیال خود سوار بر اسب سفید آرزوها شدم. اما پس از ساعتها رانندگی وقتی پا به خانه ای متروکه گذاشتیم، دلم ریخت و وقتی یکی یکی سرو کله ی مردهایی که نمی دانستم آنجا چکار می کردند، پیدا شد، فهمیدم رو دست خوردم و دیگر راهی برای بازگشت ندارم در میان هق هق اشک و عربده های مستانه کسانی که با دست خود به دامشان افتاده بودم، آرزو می کردم ای کاش کنار کریم نشسته بودم و از ته دل "بله" می دادم...


90/2/8::: 9:53 ع
نظر()